‌سوز صدا می‌افتد توی جانم. صدای ساز خوره می‌شود و انگار که قرار است تمام این وجود را بجود، توی سلول‌های تن نفوذ می‌کند. صدای ساز نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و چهره‌ای شفاف به چشم می‌آید. زنی میانسال است. کلاهی لبه‌دار را روی سرش کشیده و به زور چشم‌هایش دیده می‌شود. سازدهنی را دو‌‌دستی گرفته و با دست‌هایش بخش زیادی از صورتش را پوشانده است.

همیشه همین‌جاست. هر روز توی رفت‌و‌آمد زیر خیابان‌های این شهر می‌بینمش! صبح‌ها مسافران را به سازی میهمان می‌کند و مسافران هم گاه از در سخاوت تکه‌ای کاغذ رنگی توی کیسه‌ای می‌اندازند که روی دوشش به همراه دارد. تکه‌ای کاغذ رنگ‌شده که خیلی جاها معادلات را تغییر می‌دهد. اسمش رویاست. 45 سال دارد. از زندگی بهره چندانی ندارد. یک سالی هست که راهی راهروهای زیر‌ زمین تهران شده و سوار بر قطارهای مترو، برای گذران زندگی واگن به واگن ساز می‌زند تا نانی به کف آرد و به غفلت نخورد.

روایت قطارهای مترو این روزها روایتی عجیب شده است. دقیقا مثل خیابان‌های این شهر. خیابان‌هایی که پر شده از آدم‌ها با رنگ‌های رفته. آدم‌هایی که گاه حتی رنگ هم از آنها رو برگردانده و سخاوت این را که بر پارچه‌های بر تن شده آنها باقی بماند، نداشته‌اند. روایت این روزهای کف جامعه، روایت خیابان‌هایی است که پر شده از دست‌های به آسمان کشیده‌شده. روایت اتوبوس‌هایی است که آخر شب تجریش را به مقصد راه‌آهن ترک می‌کنند و پر است از تن‌های خسته نیمه‌خواب‌آلوده که معلوم نیست داستان دویدن پی معیشت هر‌کدام از آنها، مثنوی چند‌ من کاغذ است؟ داستان این روزهای کف جامعه، نگرانی نرسیدن حقوق این ماه به قسط و قرض ماه پیش است. داستان برنج کیلویی صد‌و‌چند هزار تومان است و گوشت کیلویی 600 یا 700 هزار تومان. روایت روغن است که شاید توان خریدش برای ریختن در تابه نباشد که «رویا» بتواند نیمرویی مانند آنچه کوکب‌خانم کتاب‌های فارسی دبستان در دهه 60 می‌پخت، بپزد! رویا 45 سال دارد. سه سالی هست که متارکه کرده است: زندگی سخت شده و همه چیز به هم ریخته بود و دیگر هر دو نفرمان، تاب تحمل هم را نداشتیم. هر اتفاقی می‌افتاد، به جنگ و جدل ختم می‌شد. راستش دیگر سن من گنجایش جنگ اعصاب را ندارد. جزئیات زیادی دارد که خیلی تمایل ندارم درباره‌اش صحبت کنیم، شما هم پی آن نباشید، اما حدود سه سال است که جدا شده‌ام.

رویا حتی در همین لحظه هم که هم‌صحبت شده‌ایم، تمایل به اینکه چهره‌اش دیده شود، ندارد. گویی از دیده‌شدن وحشت دارد. اما مگر می‌شود کسی او را در مترو ببیند و سابقه‌ای هم از آشنایی داشته باشد اما نشناسد. با احتیاط کامل حرف می‌زند و ادامه می‌دهد: من در 40‌سالگی ازدواج کردم. طی این سال‌ها در یک محیط خصوصی کار می‌کردم. مشکل چندانی نبود اما بعد ازدواج دیگر سر کار نرفتم. راستش گرفتاری‌های زندگی مشترک و درگیری‌های روزمره که نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم، نگذاشت که کارم را ادامه بدهم، هرچند خیلی دوست داشتم. بعد از متارکه، چون زندگی‌ام روی هوا بود و نیاز مالی هم داشتم، دوباره سر کار رفتم اما محیط کار خیلی فرق کرده است. این روزها برای زنی در موقعیت من کار در هر محیطی صلاح نیست. نمی‌دانم شاید من خیلی سنتی فکر می‌کنم اما این‌طوری است. حدود یک‌ سال ‌و نیم کار کردم و به دلیل برخی موضوعات در محیط کار، دیگر سر کار نرفتم. اما خب مگر تا کی می‌شد این وضع ادامه پیدا کند؟ شش ماه توانستم دوام بیاورم اما چون اوضاع خیلی سخت شد؛ تنها راهم این بود که سازم را بردارم و به مترو بیایم.

آمار کج، کار معوج

معضل طلاق معضل امروز و دیروز نیست، اما آنچه این روزها تغییر کرده است، حجم انبوه میانسالان مجرد‌شده یا مجرد‌مانده است که در کوچه و خیابان، در محل کار و در همه جا دیده می‌شوند. آن‌طور که سازمان ثبت احوال گزارش داده، «آمار ازدواج در سال 1402 در مقایسه با سال 1392 حدود 39.5 درصد کاهش و آمار طلاق نیز بیش از 17 درصد افزایش داشت». این یعنی آنچه در جامعه دیده می‌شود، با واقعیت منطبق است.

مطابق آنچه نور نیوز گزارش داده، آمارهای سازمان ثبت احوال نشان می‌دهد نرخ ازدواج جوانان در سال‌های ۱۴۰۱ و ۱۴۰۲ نیز ۵۲۷‌هزار‌و ۱۶ ازدواج و ۴۸۱‌هزار‌و ۳۹۵ ازدواج بوده که تقریبا آمار ازدواج ایرانی‌ها در سال‌های اخیر به نسبت سال ۱392 به نصف رسیده است. سال گذشته استان تهران با ثبت ۶۳‌هزار‌و ۹۷۳ مورد ازدواج، بیشترین تعداد ازدواج‌ را در میان استان‌های کشور به خود اختصاص داد. پس از استان تهران، استان خراسان رضوی با ۴۳‌هزار‌و ۸۸۷ ازدواج در جایگاه دوم و استان خوزستان نیز با ۳۵‌هزار‌و ۳۶۴ ازدواج در رتبه سوم قرار گرفت.

خطوط اتوبوس خیابان ولی‌عصر پر از مسافر است. شب که می‌شود، انگار این خط تبدیل به خطوط حمل‌ونقل کارگران شب‌رو است. ساعت از 22 گذشته و تاریکی خودش را هوار خیابان‌ها کرده است. کارگران گویی صبح که به آن بالا می‌روند، دیگر فرصت آمدن به پایین پیدا نمی‌کنند و شبانه به سمت پایین خیابان ولی‌عصر‌ لشکر می‌کشند. این راه را بارها و بارها در روزهای تعطیل گز کرده‌ام. شب‌هایش پر است از بوی ساختمان. بوی گچ و سیمانی که هنوز نم دارد و فضای اتوبوس را پر کرده است. در یکی از همین کلیپ‌ها که پر‌بازدید هم شده، زنی به نام «عصمت» داشت درباره سرگذشتش می‌گفت. یک نفر از همین بلاگرها، یا برای رضای خدا یا به هر نیت دیگر، دوربین را گرفته بود سمتش و او هم داشت در آن شلوغی درباره زندگی این روزهایش حرف می‌زد. از این می‌گفت که از شهرستان به تهران آمده و در شهرستان تاب و توان ماندن نداشته است. حالا اینکه دلیل نماندنش چه بود، جای خود، اما او هم از سختی زندگی می‌گفت. از اینکه هزینه‌های زندگی طوری شده که دیگر نمی‌توان تحمل کرد. «عصمت» نه سواد چندان زیادی داشت و نه فرصت زندگی چندانی، اما پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی ناموفق، همه چیز را رها کرده و راهی پایتخت شده بود. بعد هم که غم نان انگار مجالی دیگر باقی نگذاشته و او را راهی خانه‌هایی در آن سوی شهر کرده بود. خودش می‌گفت که چطور صبح تا شب توی این خانه و آن خانه کار می‌کند تا بتواند زندگی‌اش را به سامان برساند و دستش جلوی این و آن دراز نشود. حالا این وسط چه چیزهایی بر او گذشته، شاید خیلی قابل طرح در این جریده نباشد.

مترو در ساعاتی از روز، مثل بازار شام است. مسافرها توی هم می‌لولند و لابه‌لای آنها، دوره‌گردها و دست‌فروش‌ها خود را به جمعیت کوک می‌زنند و راه‌های پر‌پیچ‌و‌خم زیر شهر را طی می‌کنند. اینجا زیر خیابان‌های این شهر، زندگی مسافران با دست‌فروش‌ها گره خورده است. شلوغی چنان است که اگر همراه همیشگی مترو باشی، خیلی وقت‌ها تمرکزت را از دست می‌دهی و حتی صدایی که هر چند وقت یک‌ بار به‌عنوان راهنما، نام ایستگاه‌ها را اعلام می‌کند، روی اعصابت است. اینجا گاه یادت می‌رود که از کجا آمده‌ای و قرار است به کجا بروی.

«کیوان یزدانی» از همکاران قدیمی است. هشت سال است که به‌عنوان صفحه‌بند در ماهنامه‌ای صنعتی کار می‌کند. او روایتی از دیده‌هایش در مترو دارد که شاید با آنچه بقیه می‌بینند، متفاوت است: من با دست‌فروش‌ها هیچ مشکلی ندارم. راستش برای خیلی از آنها دلم می‌سوزد. خیلی وقت‌ها هم به این فکر کرده‌ام که اگر من در شرایط سخت بودم، شاید امروز به جای یکی از آنها در مترو کار می‌کردم. کیوان تأکید داشت: با مترو که رفت‌و‌آمد کنی، چیزهای عجیبی می‌بینی. البته من همیشه با مترو رفت‌و‌آمد نمی‌کنم اما زمانی که به مترو می‌آیم، همه چیز می‌بینم. از بوی نامطبوع اجتماعات انسانی که به‌جد اذیت می‌کند تا صحنه‌هایی گاه ناراحت‌کننده. از نواختن گیتار و خواندن بوی ماهی دودی فرهاد تا اشک و آه دختر جوانی که معلوم نیست پشت تلفن چه گفته و چه شنیده است.

به گفته او ما در مترو از شیر مرغ تا جان آدمیزاد می‌بینیم. این بخش از گفته‌های کیوان شاید کمی غیر‌واقعی باشد اما این اغراق احتمالا برای توضیح حجم زیاد از کالاهایی است که در مترو مبادله می‌شود. حجم کالاهایی که از سوی تعداد زیادی از دست‌فروشان داخل مترو مبادله می‌شود. زاکانی، شهردار تهران، یک بار همین چندی پیش، آمار عجیبی از دست‌فروشان مترو داده و گفته بود حدود ۲۰ تا ۳۰ هزار و شاید بیشتر دست‌فروش در تهران وجود دارد که بخش عمده‌شان داخل مترو هستند و یک بخش هم در خیابان و معابر قرار دارند و ما به دنبال این هستیم که آنها را ساماندهی کنیم. با ساماندهی دست‌فروشان به دنبال این هستیم که آنها که از این مسیر ارتزاق می‌کنند، مسئولیت کار خودشان را بپذیرند و از طرفی دیگر متعرض حریم‌ها نشوند. ما ساماندهی دست‌فروشان را انجام می‌دهیم و نقطه آغاز آن هم احتمال قریب به یقین برخی از معابر حساس و داخل مترو است که بتوانیم این ساماندهی را داشته باشیم.

کیوان البته تجربیاتش از مترو با ما فرق دارد. اینکه ما در مترو درد می‌بینیم و گاه آه و حسرت، او هم دیده است. خودش هم بر این موضوع تأکید دارد که در بسیاری موارد دلش به حال بچه‌هایی که در مترو کار می‌کنند، سوخته اما بر این موضوع هم پافشاری می‌کند که: فکر نکنید کار به این سادگی است. به نظر من داستان دست‌فروش‌های مترو پیچیده‌تر از این حرف‌هاست که بتوان با دلسوزی برای یک یا چند نفرشان، واقعیت ماجرا را کتمان کرد. مترو حتما برخی از دست‌فروشان را در خود جای داده که از سر استیصال به تونل‌های زیر‌زمینی پناه آورده‌اند. حتما به کسانی پناه داده که جای دیگر پناهی نداشته‌اند اما در ‌این‌ میان گروه‌های سازماندهی‌شده هم در مترو حضور دارند.

او از دیده‌های خود این‌طور پرده‌ برمی‌دارد: من بارها در مترو افرادی را دیده‌ام که با پررویی تمام با مسافران برخورد می‌کنند. همین چند وقت پیش پسر‌بچه‌ای را دیدم که در راهروی قطار که شلوغ هم بود، به پیش می‌رفت و در این پیشروی به سمت واگن‌های جلوتر، به خانمی برخورد و آن خانم به او اعتراض کرد. اگر بگویم آن بچه چطور با آن زن برخورد کرد، باور نمی‌کنید؛ همین‌قدر بگویم که کار طوری پیش رفت که آن زن معترض خودش پشیمان شد.

آقای یزدانی در پاسخ به اینکه ممکن است آن بچه به دلیل شرایط خاصی که در آن بزرگ شده است، میزانی از خشونت را در رفتار داشته باشد، گفت: ببینید من که جامعه‌شناس یا رفتار‌شناس نیستم. مطالعات روان‌شناسی مثل خیلی‌ها دارم، اما نه مانند یک متخصص، پس حرفی که می‌زنم، قطعا تخصصی نیست. من با تجربه‌ام حرف می‌زنم. وقتی یک اتفاق کوچک در مواجهه با این بخش از ساکنان مترو اتفاق می‌افتد، واکنش چند نوع است: اگر اینها از آن جماعتی باشند که به جبر زمانه سر از مترو درآورده‌اند، برخورد معمولا مثل تمام برخوردهای عادی خواهد بود. بعد از کمی بگو و مگو با سلام و صلوات تمام می‌شود اما وقتی با این جماعت سازماندهی‌شده برخورد کنید، داستان بسیار متفاوت است. شما به محض برخورد با این بخش از ساکنان مترو، از سوی گروهی از همکارن‌شان احاطه می‌شوید و برخورد بسیار تندی با شما خواهد شد که بسته به اینکه کوتاه بیایید یا بخواهید همچنان ادامه دهید، ماجرا می‌تواند نتیجه‌ای متفاوت به بار بیاورد.

متروی شبانه

صدای قطار واضح‌تر از همیشه به گوش می‌رسد. این خصلت شب است. گویی که صدای قطار از حجم صدای آدم‌های خسته‌ای که روی صندلی‌ها نشسته‌اند، بسیار بیشتر است. مترو چنان خلوت است که مسافران نه‌تنها روی صندلی‌ها نشسته‌اند، بلکه تعدادی از صندلی‌ها هم بدون صاحب باقی مانده‌اند. وسط راهروی قطار تعدادی از بچه‌های دست‌فروش روی کف دراز کشیده‌اند و دارند با هم کلنجار می‌روند. گاه حرف‌های نسبتا رکیکی بین آنها رد‌و‌بدل می‌شود.

از دور صدای سازدهنی به گوش می‎‌رسد. زنی کلاهی لبه‌دار روی سر گذاشته و با دو دست سازش را چسبیده است. از صورتش چیزی پیدا نیست. صدای ساز از حلزونی گوش پایین می‌رود و سوزش را به دل می‌رساند. اندکی بعد صدای ساز کم و کمتر می‌شود و تنها صدای قطار در ذهن پیچ‌و‌تاب می‌خورد.

 

source

توسط spideh.ir