سماجت مادر و خواهرانم به حدی رسید که واقعا از رفتارهای آنان خسته شدم و به آنها گفتم فقط ۱۰ روز وقت دارید دختری را برای ازدواج با من پیدا کنید. آنها هم بلافاصله جستجوها را شروع کردند و حمیده را برایم انتخاب کردند که دختری از همشهریهای خودمان بود.
ما به خواستگاری رفتیم و آنها هم بیدرنگ پذیرفتند. خلاصه یک هفته بعد من و حمیده سر سفره عقد نشستیم، ولی او همان روز اول به من گفت پسر دیگری را دوست داشته و تنها به اصرار خانوادهاش با من ازدواج کرده است.
از سوی دیگر، من هم همین احساس را داشتم و نمیخواستم نام طلاق را بر زبان جاری کنم. این بود که خیلی تلاش کردم عشق و علاقه در زندگی ما جاری شود. حتی نزد مشاور خانواده هم رفتیم، ولی فایدهای نداشت و بالاخره بعد از ۲سال از یکدیگر جدا شدیم.
آن زمان مغازه میوه فروشی راهاندازی کرده بودم تا مخارج زندگی را تامین کنم. در یکی از همین روزها مهرانه برای خرید میوه به مغازهام آمد. او دختری مطلقه بود که در کنار میوهفروشی من سکونت داشتند. در همان نگاه اول عاشق او شدم و ماجرا را برای خانواده ام بازگو کردم. به آنها گفتم حمیده را شما انتخاب کردید، اما حالا خودم عاشق شدهام و میخواهم با مهرانه ازدواج کنم.
او در دوران نامزدی طلاق گرفته بود و فرزندی هم نداشت. با وجود این، خانوادهام به شدت مخالفت کردند اما من کوتاه نیامدم و در نهایت با یک مراسم خیلی ساده و خودمانی با او ازدواج کردم. مهرانه هم به من عشق میورزید و حاضر شد در یک اتاق ۶ متری در کنار مادرم زندگی کند. من هم برای آنکه درآمد بیشتری داشته باشم، صبح ها در یک شرکت خصوصی کار میکردم و بعدازظهر به میوهفروشی میرفتم.
همه چیز خوب بود، با اینکه اعضای خانوادهام مدام به مهرانه نیش و کنایه میزدند و او را با زخمزبانهایشان آزار می دادند، ولی فرزندم را به شدت دوست داشتند به طوری که همین موضوع اندکی از رفتارهای ناشایست خانوادهام کاست.
در یکی از همین روزها متاسفانه برادرم به طور ناگهانی از دنیا رفت و خانوادهام که تا آن روز با برادرم به خاطر همسرش قطع رابطه کرده بودند، دچار عذاب وجدان شدند و سعی کردند با بخشیدن مقداری از ارثیه پدریم به فرزندان او وجدان خودشان را آرام کنند. این در حالی بود که حالا اطرافیان مدام همسرم را تحریک می کردند که چرا تو باید در سختی زندگی کنی و ارثیه را به فرد دیگری بدهند.
مهرانه هم تحت تاثیر حرفهای دیگران همواره با من جر و بحث داشت که به خانوادهات بگو سهم ارث تو را هم بدهند. روزگارم سیاه شد و از آن به بعد مهرانه با هر بهانهای دعوا راه میانداخت که چرا باید آنها در رفاه زندگی کنند و ما در سختی باشیم.
حالا هم به همراه فرزندم به خانه پدرش رفته است و میگوید تاروزی که ارثیهام را نگرفتهام دنبال او و فرزندم نروم. ای کاش این ارثیه خاکستری نبود و ما همچنان در همان اتاق ۶ متری زندگی عاشقانهای داشتیم.
با دستور سرگرد احمد آبکه (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) اقدامات مشاورهای برای جلوگیری از فروپاشی این زندگی در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.
source