در نشیمن نشسته بودیم که خانمم گفت: داور خودکشی کرده‌ است. گفتم: از کجا می‌گویی؟ گفت: همه‌جا پخش شده‌ است. بهتم زد. ناباورانه به شبکه‌های اجتماعی مراجعه کردم و دریافتم که دختران خوبش پایان زندگی او را اعلام کرده‌اند. مدتی میخکوب بودم. سپس به خانمم گفتم: این پایان زندگی با توجه به روح و روان ناآرام او در خارج از کشور باورکردنی است. او یارای ادامه زندگی را نداشت. سال 1361 بود که از داور و تعداد دیگری از دانشجویان دانشگاه شیراز خواستم که برای نوسازی حوزه معاونت سیاسی و اجتماعی وزارت کشور به جمع ما جوانان انقلابی که عمدتا از جهاد سازندگی به وزارت کشور رفته‌ بودیم بپیوندد. او هم آمد و فکر کنم که مسئولیت اداره دوم سیاسی را در اداره کل سیاسی وزارت کشور بر عهده گرفت. آن زمان‌ها مجاهدین (منافقین) روزانه تنها در تهران تا 

45 نفر را ترور می‌کردند. تمرکز داور بر تحلیل رفتار سیاسی این گروه و سایر گروه‌های تروریستی بود. او برخلاف ظاهرش، فردی پرکار و پرمطالعه بود. صدها صفحه گزارش از او در آرشیو وزارت کشور به‌ یاد مانده است. یکسره مطلب می‌خواند و می‌نوشت و گزارش تهیه می‌کرد. اما مقید به هیچ نظم اداری نبود، روحی سرکش و طغیانگر داشت. دوست داشت که همواره در جمع باشد و با جمع کار کند. گاهی بخواند و گاهی بنویسد و گاهی با دوستان جوک بگوید. اساسا ساختار معاونت سیاسی طوری بود که همه هم‌قد و قوراه بودیم و روابط اداری هم چندان حاکم نبود.

اغلب هفته‌ها رفت‌وآمدهای خانوادگی شبانه داشتیم. هنوز شامی را که در خانه داور پس از به‌دنیاآمدن دومین دخترش مسمی بادمجان خوردیم یادم نمی‌رود. داور به خاطر انقلاب از خانواده پدری‌اش تقریبا جدا شده‌ بود. هرچند در خانواده‌ای مرفه به ‌دنیا آمده‌ بود، در وضعیت تنگنای مالی سختی زندگی می‌کرد و همه‌چیز را به جان خریده بود.

روحی رها و بی‌قرار داشت و در نوشتن بی‌محابا بود. فردی به‌غایت دوست‌داشتنی و مهربان بود. کار جمعی را خوب بلد بود. با جمع به‌خوبی ارتباط برقرار می‌کرد و با طنز خود به جمع روحیه می‌داد. در کار خودش بسیار تیزبین بود. وطن‌خواه بود و در‌این‌باره به نکات دقیقی توجه می‌کرد. در همان فضای جنگ هیچ‌گاه از نقد اوضاع دست برنمی‌داشت و حرفش را می‌زد و گاهی اطرافیانش را دل‌آزرده می‌کرد. پس از مهاجرت نیز استقلال خود را حفظ کرد. تا آنجا که من می‌دانم، هیچ‌گاه به بیگانگان و گروه‌های وابسته، تا پایان عمر وابسته نشد. هرچند در بیرون از مرزها زندگی می‌کرد و با جمهوری اسلامی هم چندان سر سازش نداشت، اما همچنان وفادار به ایران باقی ماند. به ‌هر روی همکاری ما تا آبان 1364 ادامه داشت، تا زمانی که من از وزارت کشور رفتم. داور هم پس از آن از وزارت کشور رفت و به‌تدریج به جهانی که دلبستگی بیشتری به آن داشت، یعنی طنز، ادبیات، سینما و هنر پرداخت و متأسفانه در این دوره جمع خانوادگی‌اش از هم پاشید. پس از آن جز دیدارهایی که در گوشه‌وکنار یا رویدادهای جمعی با هم داشتیم، کمتر او را دیدم تا سال 1377 که داور تلفنی زنگ زد و احوال‌پرسی کرد. از مزاحمت‌هایی که برایش ایجاد می‌شد دلخور بود و شکوه داشت.

در سال‌های گذشته بارها دل‌تنگش می‌شدم و دوست داشتم ببینمش، اما با توجه به اقامتش در خارج از کشور و این اواخر در آمریکا، امکان‌پذیر نبود. به هر روی، داوری که من می‌شناختم، زندگی در محیطی دور از حال‌و‌هوای ایران برایش سخت بود. او مانند ماهی‌ای بود که از بد روزگار در آکواریم قرار گرفته بود. هرچند احتمالا خیلی چیزها برایش فراهم بوده، اما محیط فرهنگی و اجتماعی روح و روان سرکش او را خرسند نمی‌کرده است. به قول خودش، در یک وضعیت آنومی اجتماعی قرار گرفته بود. او فردی ملی و ایران‌دوست بود. با توجه به حس کار جمعی که داشت، حتما دوست داشته است که در این سن‌و‌سال در جمع دوستان هم‌پال باشد. افسوس که وضعیت ایران مدتی است به فرزندان خود سخت می‌گیرد و آنان را از دامن مادر خود می‌راند. یادش به‌ خیر و روحش شاد و در آرامش باد.

 

source

توسط spideh.ir