«من نمی‌توانم، فقط دیگر نمی‌توانم به وانمود‌کردن ادامه دهم. نمی‌توانم به زیستن با دروغ ایده‌ها ادامه دهم، و با این حال حقیقت دیگری هم در دست و بال ندارم». این واقعیتی است که به‌ تعبیر لف شستوف، «یادداشت‌های زیرزمینی» از آن سخن می‌گوید، هر قدر هم داستایوفسکی در شرح و تفسیرش بر آنها سرپوش بگذارد. «تا پیش از این هیچ نویسنده روسی سخنی نداشت با چنین پژواک نومیدانه‌ای، با چنین یأسی».

«من نمی‌توانم، فقط دیگر نمی‌توانم به وانمود‌کردن ادامه دهم. نمی‌توانم به زیستن با دروغ ایده‌ها ادامه دهم، و با این حال حقیقت دیگری هم در دست و بال ندارم». این واقعیتی است که به‌ تعبیر لف شستوف، «یادداشت‌های زیرزمینی» از آن سخن می‌گوید، هر قدر هم داستایوفسکی در شرح و تفسیرش بر آنها سرپوش بگذارد. «تا پیش از این هیچ نویسنده روسی سخنی نداشت با چنین پژواک نومیدانه‌ای، با چنین یأسی». از دید شستوف، داستایوفسکی در «یادداشت‌های زیرزمینی» داستان شخص خودش را بازگو می‌کند و پیش‌تر نیز در سال 1873 در «دفتر خاطرات یک نویسنده» می‌نویسد: «برای من بی‌نهایت دشوار است که داستان زایش دگرباره اعتقاداتم را بگویم، به‌ویژه از‌این‌رو که ممکن است چندان جالب‌ توجه نباشد». این اعتقادات در سن‌وسالی دوباره زاده می‌شود که داستایوفسکی به‌ اندازه کافی تجربه و مشاهدات تندوتیز را از سر گذرانده و در کمال هوشیاری به دنبال راز بزرگ و ژرف روحش است. برخلاف تصور داستایوفسکی، «داستان زایش دگرباره اعتقادات» برای شستوف به‌ قدری جالب‌ توجه است که کتاب «داستایوفسکی و نیچه: فلسفه تراژدی» را حول محور آن می‌نویسد. از دید شستوف، «یادداشت‌های زیرزمینی» مهم‌ترین نماد زایش دگرباره اعتقادات داستایوفسکی است. لحظه‌ای که داستایوفسکی درمی‌یابد «زیرزمین» که او آن را چنان زنده تصویر کرده بود، چیزی یکسر بیگانه نبود، بلکه خویشاوند او بود، خودِ او بود. در روایت شستوف، همه‌ چیز از دستگیری داستایوفسکی در ماجرای پتراشفسکی آغاز می‌شود. داستایوفسکی به مرگ محکوم شد اما بعد مجازاتش به اعمال شاقه کاهش یافت. مدت‌ها بعد که «کار اجباری کیفری» تمام می‌شود، داستایوفسکی آن روزها را چنین به یاد می‌آورد: «مجازات مرگ با شلیک گلوله جلوی روی هریک از ما، با جدیت هرچه تمام‌تر خوانده شد؛ تقریبا همه محکومان یقین داشتند که این اتفاق خواهد افتاد، و آنها دست‌کم ده دقیقه هولناک، بیش از اندازه هولناک، را چشم‌انتظار مرگ ماندند. در آن واپسین دقایق برخی از ما از روی غریزه در خود فرو رفتیم و در‌حالی‌که با عجله روزهای جوانی‌مان را که هنوز در آن بودیم، ورق می‌زدیم، شاید حتی از بعضی از کردارهای خطیرمان پشیمان بودیم؛ اما اعمالی که به خاطرشان محکوم شده بودیم، اندیشه‌ها، ایده‌هایی که ذهن ما را تسخیر کرده بود، در نظر ما نه‌تنها شایسته توبه و پشیمانی نبود، بلکه مایه تزکیه و پالایش‌مان بود». اما داستایوفسکی خود آشکارا بر «باززایی اعتقاداتش» شهادت داده بود، و ازاین‌رو شستوف او را معمایی روان‌شناختی می‌خواند و معتقد است هر کوششی برای اینکه از کنار این رخدادِ به‌شدت مهم در زندگی داستایوفسکی رد شویم، از ترس اینکه پیامدهای نامنتظره بر ما تحمیل شود، شایسته سرزنش است. برای درک حقیقتِ نو داستایوفسکی باید کل زندگی او را نادیده گرفت، «روشن است که جز از رهگذر کار اجباری کیفری، سیاه‌چال، و زیرزمین، راه دیگری به سوی حقیقت نبود». داستایوفسکی سال 1861 در مقاله‌ای با شور و حرارت بسیار از غرب‌گراها دفاع می‌کند، کسانی که به قول شستوف، بعدها در آنها هیچ ندید جز «مشتی لیبرالِ تسخرزن». در روایت شستوف، داستایوفسکی در چهل‌سالگی حتی جرئت نداشت فکرش را کند که ایمانش به‌زودی ترکش خواهد کرد. او با شور و شدت رئالیسم، تحلیل و غرب‌گرایی را ستود، در‌حالی‌که در «شامگاه یک آشوب بزرگ روحی» به سر می‌برد. و جالب آنکه این شامگاه زمانی آغاز می‌شود که در ظاهر امیدهای نسل پنجاه به واقعیت می‌پیوست. نظام ارباب‌رعیتی برافتاده و شماری از اصلاحات وعده داده شده بود تا رؤیایی را محقق کند که بلینسکی خود را فدای آن کرده بود و ناتاشا در «خوارشدگان و تحقیرشدگان» بر آن گریسته بود، وقتی ایوان پتروویچ نخستین داستان خود را خوانده بود. «تا اینجای کار به مفلوک‌ترین انسان تنها در کتاب‌ها اشارت رفته بود؛ اینک همه حق و حقوق او را بازشناخته بودند. تا اینجا بشریت تنها یک انتزاع بود، اکنون فراخوانده شده بود تا نفوذش بر زندگی را پدیدار کند»، اما درست در همین لحظه سرنوشت‌ساز که بزم بزرگی برپا بود، داستایوفسکی نه‌تنها از شرکت در این بزم دست شست، بلکه به زیرزمین پناه برد، «امیدهای روسیه امیدهای او نبودند. آنها را به پشیزی نمی‌گرفت». شستوف اینجا پرده از واقعیت تلخ مردی برمی‌دارد که به خود و دیگران وعده داده بود والاترین هدف‌ها در زندگی خدمت به «مفلوک‌ترین انسان» است، اما اینک به این باور رسیده بود که زندگی‌اش سراسر وانمود بوده است. از این‌ رو است که شستوف، «یادداشت‌های زیرزمینی» را فریاد جگرخراش وحشتی از گلوی مردی می‌خواند که ناگهان این حقیقت تلخ و هولناک را دریافته بود. امید به زندگی نویی که پیش‌تر درباره آن بارها رؤیا دیده بود، در کار اجباری کیفری ناپدید شده و همراه با آن ایمان داستایوفسکی به آموزه‌ای که در نظرش استوار و جاودانه می‌رسید، بر باد رفته بود. «دیگر امکان هیچ شکی نبود: آموزه از امید پشتیبانی نکرده بود، برعکس، امید از آموزش پشتیبانی کرده بود». اما در نظر شستوف، این تنها تاریخ شخصیِ یک نویسنده نیست، بلکه آغاز دوران دیگری است که سلطنت هزارساله عقل و آگاهی برای انسان به پایان رسیده و دوره روان‌شناسی آغاز می‌شود و داستایوفسکی اولین کسی است که در روسیه آن را کشف می‌کند. از قضا در آن دوره اندک کسانی جرئت داشتند به ستیز روشن میان عقل و آگاهی با روان‌شناسی اعتراف کنند و به سلسله‌مراتبی قائل بودند که کار روان‌شناسی را گزارش آنچه در روح آدمی می‌گذرد، می‌دانست و حقوق عالیِ قانون‌گذاری را حوزه عقل و آگاهی تلقی می‌کرد. داستایوفسکی نیز همچنان ستایشگر عقل و آگاهی است، اما به‌ تعبیر شستوف، تنها آن‌ کسی تصمیم به ویرانگری می‌گیرد که دیگر نمی‌تواند به شیوه دیگری زیست کند. و داستایوفسکی مصداق این ناتوانی در زیستن به شیوه سابق است که دیگر نمی‌تواند به وانمودکردن ادامه دهد. پس از داستایوفسکی نیچه فرامی‌رسد: «پس بگذار جهان نابود شود»، مرد زیرزمینی از حق و حقوق خودش دست نخواهد شست و آن را با ایدئال‌هایی که فلسفه و اخلاقیاتِ باب روز برایش تدارک دیدند، معاوضه نخواهد کرد و خواهد گفت: «آیا جهان دارد نابود می‌شود، یا من چایم را دارم که بنوشم؟ جهان می‌تواند نابود شود تا آن‌گاه که من چایم را دارم که بنوشم». نیچه نیز نمی‌کوشد خودش و دیگران را از رنج نجات دهد. درست مانند داستایوفسکی که در میان جماعت محکومان کیفری آموخت «وظیفه انسان نه گریستن بر ماکار دوشکین1 و رؤیای آینده‌ای که هیچ‌کس در آن کسی را نخواهد آزرد، بلکه این است که بتواند واقعیت را با همه هراس‌هایش بپذیرد». داستایوفسکی و نیچه «به نامِ مردمِ زیرزمینی» سخن گفتند، و حق داشتند سخن بگویند.

1. قهرمان رمان «مردم فقیر» داستایوفسکی

source

توسط spideh.ir