نویسنده امیر داسارگر / کارگردان تلویزیون و سینما

روایت روضه

حالا قبر‌ها در حال آماده‌سازی بودند و متوجه شدیم ساعت پنج مراسم تشییع برگزار می‌شود. با فرهاد تصمیم گرفتیم بمانیم. سری به روضه قدیمی‌تر و مزار حاج‌عماد زدیم و بالا و پایینی کردیم تا ساعت نزدیک پنج شد. دوباره برگشتیم به محل روضه جدید. کمی شلوغ‌تر شده بود. گروه موسیقی حزب گوشه‌و‌کنار نشسته بودند و گاهی صدایی از سازی بر می‌خواست. جایگاهی برای دو تابوت فراهم بود و نزدیک آن، خبرنگار‌های زیادی حضور داشتند؛ مخصوصا چند خانم و آقای چشم‌آبی که شبیه فرانسوی‌ها بودند. به فرهاد گفتم خیالم راحت شد، این تجمع هدف خوبی برای بمباران بود، ولی تا این چشم آبی‌ها هستند جای‌مان امن است. فرهاد سعی کرد برای فیلمبرداری جای خوبی پیدا کند، ولی من سری به داخل روضه زدم. رفت‌وآمد بیشتر شده بود. این میان دو چیز خیلی توجهم را جلب کرد: اول حضور مردی به همراه دو دختر خیلی جوان بر سر مزار شهید عقیل. دختر‌ها در سکوت گریه شدیدی می‌کردند و قرآن می‌خواندند. مرد هم خیلی با سلیقه داشت مزار را گل‌آرایی می‌کرد. از ظاهرش حدس زدم باید نسبت نزدیکی با شهید داشته باشد، نمی‌دانم، ولی احتمال دادم پسرش باشد. دو فرمانده بزرگ تا دقایقی دیگر دفن می‌شدند، ولی در هر دو خانواده اثری از بی‌تابی و جیغ و فریاد و…  نمی‌دیدم. شاید، چون اینجا سرزمین شهادت است و این مردم مثل ما با مرگ و شهادت غریبه نشد‌ه‌اند. کم‌کم مراسم شروع شد. صدای مارش موسیقی من را به‌سمت بیرون کشاند. برایم خیلی دلنشین بود که موسیقی بهترین فیلم حاتمی‌کیا البته از نظر من، مارش بدرقه شهدا بود. تابوت‌ها خیلی آرام این چند قدم را طی کردند و بعد هم نماز و…  ادامه مراسم. بعد فهمیدم یکی از این دو شهید، کنار پسرش که فقط دو هفته پیش شهید شده دفن می‌شود. عظمت روح و بزرگی جهادشان برایم بیشتر شد. هنوز به این همه شهادت در بین فرماندهان فکر می‌کردم؛ به سرنوشت مقاومت و زندگی و آینده این مردم که کم‌کم وارد جنگ بزرگی شده بودند. از روضه بیرون زدم و گوشه‌ای نشستم، فکر اینکه روز‌های جنگ سی‌و‌سه روزه تکرار شود و دوباره ضاحیه تبدیل به یک ویرانه بزرگ، روی افکارم رژه می‌رفت تا اینکه نسیم خنک عصرگاهی بیروت، من را متوجه پرچم در اهتزار حزب کرد. پرچم زیبایی بود و خیلی زیبا در باد می‌رقصید. هنوز برای سؤالاتم جوابی پیدا نکرده بودم و نمی‌دانستم چه‌چیزی انتظار این مردم را می‌کشد. ولی دیدن این صحنه حس خوبی به من داد و انگار یکی در گوشم گفت: نگران نباش، این پرچم محکم سر جایش باقی خواهد ماند و این مسیر مجاهدت، تا پیروزی نهایی امتداد پیدا خواهد کرد. نهضت زنده می‌ماند، چون شهید تقدیم می‌کند.  

source

توسط spideh.ir