فائضه غفار حدادی
عکسی از شهید سیّدعبّاس موسوی و همسرش امّیاسر روی میز کار من است که خیلی دوستش دارم؛ لای بوتهها ایستادهاند، دستشان در دستِ هم است، به افق دوری نگاه میکنند و خندهی قشنگی روی لب هر دویشان دیده میشود. زیرش نوشته: «امّیاسر رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة.» عکس را از پیرمرد خادمی گرفتهام که دو سال پیش، درِ مزارِ سیّدعبّاس را در روستای نبیشیث بعلبک برایمان باز کرد، بعد هم توضیح داد که سیّدعباس چطور خانهی کوچکی را که در این روستا داشت، حوزهی علمیّه کرد و توانست نیروهایی تربیت کند که هستهی اصلی حزبالله لبنان را تشکیل بدهند؛ نیروهایی که فقط یکیشان سیّدحسن نصرالله بود. ماشینِ صدمهدیدهی سیّدعبّاس را توی حیاط آرامگاه، داخل محفظهای شیشهای حفظ کرده بودند. امّیاسر بخش خواهران حوزهی علمیّه را اداره میکرد و آن روز، همراه همسر و فرزند چهارسالهاش سوار ماشین بودند؛ روزی که اسرائیل دیگر نتوانسته بود حضور سیّدعبّاس در لبنان را تحمّل کند و با بالگرد، ماشینش را گلولهباران کرد.
چند روز پیش که فیلم حملهی پهپادها به ماشین معصومه کرباسی و رضا عواضه را دیدم، دوباره انگار نحوهی شهادت سیّدعبّاس برایم زنده شد. لابد عواضه خیلی برای اسرائیل هزینه درست کرده بود که پهپادهایشان را فرستادهاند تا درون جادّهها بگردند و پیدایش کنند. ولی دوست داشتم بدانم آیا زیرِ تصویرِ دوتاییِ آنها هم میشود نوشت «معصومة رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة؟» شاید به خاطر همین سؤالی که در ذهنم آمده بود، خدا طوری رقم زد که به دیدار خانوادهی این شهدا با حضرت آقا دعوت شوم و فرصتی باشد که از نزدیک، جواب سؤالم را پیگیری کنم.
هنوز به اذان ظهر مانده. خودم را در صف نماز جا میدهم. همین نیم ساعت پیش فهمیدم که چنین دیداری هست و باید خودم را سریع میرساندم. تا تاکسی به خیابان جمهوری برسد و بپیچد سمت کشوردوست، من چرخی در فضای مجازی زدهام و عکس بچّههای این دو شهید را دیدهام. برای همین است که در یک نگاه، زهرا را میشناسم؛ پیراهن و شال سیاه دارد و عینک سفیدی صورتش را دوستداشتنیتر کرده است. صدایش میکنم و با هم گپ میزنیم؛ خلاصهاش اینکه کلاس چهارم است و در بیروت مدرسه میرفته و مدرسههای لبنان هم مثل مدرسههای ایرانند و هشت سال از خواهرش فاطمه بزرگتر است و قرار است امشب بروند مشهد و فاطمه تا حالا مشهد را ندیده و خودش خیلی ایران را دوست دارد و انگار یکی از کتابهای من را توی خانهشان در بیروت دارند، ولی جنگ است و نمیتواند برود خانهشان، امّا من میتوانم بروم شیراز و مهمان خانوادهی مادربزرگش شوم و این حرفها.
زهرا کاغذ و خودکارم را میگیرد که برای آقا نامه بنویسد، من هم با خواهر شهید معصومه مشغول صحبت میشوم؛ میگوید «معصومه و آقارضا، توی دانشگاه شیراز، هر دو مهندسی کامپیوتر میخواندند. بعد از ازدواجشان رفتند لبنان. سعی میکرد هر سال بیاید ایران و هر بار یک ماهی پیش ما میماند. آخرین بار وقتی فاطمه را باردار بود آمد. بعدش هرچه میگفتیم بیا، بهانه میآورد. جنگ غزّه که شروع شد، ما نگرانشان بودیم. خیلی گفتیم شما بیایید پیش ما، آبها که از آسیاب افتاد برمیگردید؛ گوش نمیکرد. آقارضا کار داشت و او دوست نداشت آقارضا را تنها بگذارد. بعد از شروع جنگ لبنان هم که خیلی اصرار کردیم نمانَد، گفت خون من که رنگینتر از خون اینها نیست.» خواهرش، در تمام مدّتی که این حرفها را میزند، لبخند بر لب دارد؛ انگار که معصومه هنوز زنده است و هنوز هم دارد بدقلقی میکند و به حرفشان گوش نمیکند!
میروم سراغ مادر معصومه و احساس میکنم با مادر یکی از شهدای دفاع مقدّس همکلام شدهام؛ همان لحن و همان جملهها: «دختر من عاقبتبهخیر شد. خدا اَزَمون قبول کنه. انشاءالله بتونیم راهشونو ادامه بدیم.» زهرا نامهاش را میآورد پیش مادربزرگ پدریاش؛ او را «تاتا» صدا میکند و با او عربی حرف میزند. از این یکی مامانبزرگش میپرسم «بچّهها هر دو زبان را بلدند؟» میگوید «هم فارسی، هم عربیِ فصیح، هم عربیِ لبنانی و هم انگلیسی را بلدند.» در ذهنم معصومه را تصوّر میکنم و با او حرف میزنم: «دمت گرم دختر! فقط من میفهمم چه انرژیای میبره تا آدم چهارپنجتا بچّه رو قانع کنه که چهارپنجتا زبان یاد بگیرن و حتماً بدون زحمت و برنامهریزیِ تو نمیشده.» از زهرا میپرسم «خونه فارسی حرف میزنید؟» جوابش مثبت است. بعد میگوید «امّا بیرون از خانه فارسی ممنوع است.» با خودم میگویم لابد برای اینکه شاخک جاسوسها حسّاس نشود. زندگی در شرایط حسّاس چقدر سخت است!
امروز گیر دادهام به زبان؛ چون از خواهر معصومه هم میپرسم «مادربزرگ لبنانی بچّهها فارسی بلد است؟» میخواهم بروم پیشش و سرسلامتی بدهم، ولی نمیدانم به چه زبانی حرف بزنم. «بله، خیلی خوب بلده؛ اصلاً استاد فارسی دانشگاهه، با اینکه پزشکی خونده و میتونه طبابت هم بکنه.» قیافهی تاتا خیلی شبیه لبنانیها است؛ شاید به خاطر اینکه لبنانی است! منظورم این است که از آن قیافههای خاص دوستداشتنی لبنان است. میگوید «ما متأثّریم، ولی درعینحال افتخار میکنیم. خدا از ما قبول کند.» میپرسم «فکر میکردید پسرتون شهید بشه؟» اشک توی چشمهایش حلقه میزند؛ هنوز عادت نکرده به جملهای که دو کلمهی «شهادت» و «پسرتان» توی آن بیفاصله نشسته باشند! میگوید «بله، همیشه احتمال میدادم؛ امّا معصومه را هیچ وقت فکر نمیکردم. ولی معصومه و رضا عاشقِ هم بودند؛ همه جا با هم میرفتند؛ حقّش هم این بود که با هم شهید شوند. هر دو خیلی فعّالیّت میکردند و خیلی هم مردم را دوست داشتند؛ توی فیلمی که درآمده هم مشخّص است. پهپاد که میآید، رضا از ماشین پیاده میشود میرود معصومه را هم پیاده میکند و میزنند به دشت و خاکها، چون نمیخواهند مردمِ توی جادّه طوریشان بشود. تازه توی منطقهی مسیحینشین هم بودند.» میخواهم با خواهر شهید رضا هم حرف بزنم، امّا زبان مشترک نداریم؛ میگویم «زهرا! میشه به من عربی یاد بدی؟» سرگرم نوشتن نامهاش است و جوابم را نمیدهد.
آقا میآیند و صفها بعد از یک تکانش، بازسازی میشوند. صبح اگر به من میگفتند نماز ظهر را پشت سر آقا میخوانی، باورم نمیشد؛ لابد صبحِ شنبه هم اگر به معصومه میگفتند قبل از غروب شهید شدهای، باورش نمیشد. به جز ما، اعضای کنگرهی شهدای استان فارس هم هستند.
بعد از نماز، ما را به اتاق کناری هدایت میکنند و آقا برای اعضای کنگره سخنرانی میکنند. فرصت خوبی است که همراهان شهید را بشناسم. مادر و پدر معصومه پیشِ هم مینشینند. پدرش بازنشستهی جهاد سازندگی است؛ شغلش را از دامادشان میپرسم که درگیر بچّهی یکسالهشان ریحانه است. مهدی و مهتدی و محمّد پیشِ هم مینشینند؛ سه پسر معصومه که بهترتیب، هفده و چهارده و هشت ساله هستند. فاطمهی سهساله هم یک جا بند نمیشود و برای خودش میچرخد. زهرا نظرات همه را به نامهاش اضافه میکند. خالهاش گفته اسم من و بچّههایم را هم بنویس که آقا دعایمان کند. حوصلهی فاطمه سر رفته؛ صدایش میکنم و توی کاغذم «چشمچشم دو ابرو» میکشم برایش! خوشش آمده؛ او هم امتحان میکند. شاهکار هنریاش را میبرد و به تکتکِ آنها که توی اتاق نشستهاند نشان میدهد؛ تکتکشان از شاهکارش تعریف میکنند و خیلیها بغلش میکنند و میبوسندش. تماشای این دختر سهساله برایم شبیه روضه است.
سخنرانی آقا در حال تمام شدن است. یکی از مسئولان اجرایی برنامه، میآید و از مهدی میپرسد آیا آمادگی دارد که در حضور خانواده درباره شهادت پدر و مادرش با آقا صحبت کند؟ و مهدی، بااشتیاق، سر تکان میدهد و آن مسئول که میرود، مشتش را از خوشحالی رو به برادرهایش بالا میآورد؛ مثل بازیکنی که گل پیروزی را در دقیقهی نود چسبانده باشد به طاق دروازه.
چند دقیقه بعد، حضرت آقا تشریففرما میشوند. اوّلین نفری که خودش را توی بغلشان میاندازد پدر معصومه است؛ آقا هم استقبال میکنند و تنگ در آغوشش میکشند. میگوید: «آقا! دخترم هدیهای بود که خدا داده بود و حالا هم گرفته ازم؛ الحمدلله که به شهادت بوده! راضیام به رضای خدا.»
آقا یکییکی بچّههای معصومه و رضا را تفقّد میکنند و سرشان را میبوسند؛ فاطمه را بیشتر. به مادر معصومه که میرسند، سرسلامتی میدهند. مادر از خوابی که دو ماه پیش دیده میگوید که توی خوابش، آقا به او انگشتر میدهند و او میگوید «نه آقا! من چفیهتان را میخواهم که به نوهام مهدی بدهم.» آقا چفیهی روی دوششان را میدهند به مهدی و یک انگشتر هم میدهند به مادر؛ درست شبیه خوابش!
مهدی چفیه را گرفته و خوشحال است؛ شروع میکند به حرف زدن: «من مهدی هستم، پسر شهید رضا عواضه و شهید معصومه کرباسی. الحمدلله، شکر خدا، غیر از تربیت و ارشاد کردن به راه مقاومت و راه ولایت، به هیچ راه دیگری ما را ارشاد نکردند. واقعاً علاقهی خیلی خاصّی به همدیگر داشتند؛ حتّی در لحظهی شهادتشان هم دستشان در دست یکدیگر بود.»
آقا میگویند «بله، شنیدم.»
همین کافی بود که مهدی با بغض بگوید: «خیلی لحظهی بزرگی بود.» بغض نمیگذارد چند لحظهای حرف بزند، ولی قویتر از آن است که چنین لحظههایی را از دست بدهد؛ ادامه میدهد: «در روز شهادتشان که در منطقهی جونیه در لبنان، یک پهپاد اسرائیلی شناسایی و دنبالشان کرده بود، چهار موشک به ماشین آنها شلّیک شد که دوتای آن اصابت نکرد؛ سوّمی که به ماشین اصابت کرد، پدر و مادرم ماشین را کنار جادّه متوقّف کردند و با همدیگر از ماشین بیرون رفتند و درحالیکه دستشان در دستِ هم بود، موشک چهارم آنها را به شهادت رساند؛ الحمدلله، الحمدلله.»
مفاهیم عمیقی را که بعدش میگوید، شاید خیلی از همسنّوسالهایش نتوانند درک کنند: «لا یُکَلِّفُ اللهُ نَفساً اِلّا وُسعَها؛ اگر ما در اندازهی این مسئولیت و این امتحان نبودیم، قطعاً خدا اینطوری ما را امتحان نمیکرد.»
آقا هم جوابش را اینطور میدهند: «خدا انشاءالله حفظتان کند. طاقتش را دارید الحمدلله. خدا فهمید که وسع شما به اندازهای هست که بتوانید تحمّل کنید، لذا [شما را] وارد کرد به این [امتحان]. امّا ثواب خدا بالاتر از این حرفها است. انشاءالله ثواب الهی شامل حال شما و مادر باشد.»
مهدی باید آخرین حرفش را بزند که فکر کنم مهمترینِ آن هم هست؛ میگوید «در لبنان، رزمندهها و مقاومت واقعاً دعای شما را میخواهند؛ دعای همهی مؤمنین و مسلمین را.» جواب آقا هم که مشخّص است: «دعا میکنیم؛ دائماً دعایشان میکنیم.»
نوبت مادر آقارضا میرسد؛ آقا به ایشان سرسلامتی میدهند و سراغ پدر شهید را میگیرند؛ مادرش به فارسی میگوید «ایشون جرّاح قلب هستند و توی این شرایط جنگ، در لبنان به حضورشون خیلی نیاز بود و نیومدند.» حرف دیگری نمیزند، ولی من از دلش خبر دارم؛ قبل از نماز، وقتی ازش پرسیدم تا حالا آقا را از نزدیک دیدهاید یا نه، گفت: «یکی از آرزوهایم بوده ولی بیشتر از من، رضا و معصومه دوست داشتند ایشان را ببینند. الان میگویم کاش خودشان اینجا بودند.» مکثی میکند و میگوید: «البته هستند!»… من هم تأیید میکنم؛ اگر نبودند که این بچّهها در نبودِ پدر و مادر، اینقدر سنجیده و مؤدّب رفتار نمیکردند.
نوبت نامه زهرا شده. آقا نامه را میگیرند و بلند میخوانند. زهرا خطّ عربیفارسیِ مخصوصِ خودش را نوشته و من که میخواستم نامه را بخوانم، بعضی جاهایش برایم خوانا نبود؛ ولی آقا کاملاً روان و راحت میخوانند. زهرا خواستههای همه را در نامهاش آورده.
«انگشتر هم میخواهید؛ آره؟ یک قرآن کریم هم میخواهند، یک جانماز هم میخواهند.»
«در جانماز، مُهر و تسبیح باشد.»
«چَشم! یک دفتر و قلم و چادر هم میخواهند.»
«برای خاله زهرا و بچّههایش، ریّان و ریحانه، میخواهم دعا کنید؛ برای خانوادهام. و از شما چفیه میخواهم. زهرای عواضه. برای پدر شهید و مادر شهیدم دعا کنید.»
«چَشم! خداوند انشاءالله که همهی شما را محفوظ بدارد. آقای مقدّم! اینهایی که این زهراخانم خواسته، همهاش را بهشان بدهید. هم سجّادهی من را بگیرید، هم انگشتر و قرآن و جانماز و همه را؛ جانماز هم باید یک مُهر و تسبیح در آن باشد.»
دارم به این نتیجه میرسم که دخترشهیدها حق دارند آقا را بابای خودشان بدانند. دبیرستانی که بودم، یک دوست فرزند شهید داشتم؛ همیشه با همین جمله که «عوضش حضرت آقا بابای منه» باعث میشد به او حسودی کنم.
کمکم وقتِ رفتن شده. آقا یک انگشتر به مادر رضا و یک انگشتر هم به پدر معصومه میدهند و با چند دعا خداحافظی میکنند و میروند تا از نمایشگاه کتابی که دستاندرکاران کنگرهی شهدای استان فارس در آن سمتِ اتاق چیدهاند بازدید کنند. دوربینها میآیند و از مهدی و مادر رضا و پدر معصومه مصاحبه میگیرند. پدر معصومه به دوربین زل میزند و میگوید: «ما مرد جنگیم، ما مرد صبریم، ما مرد مقاومتیم.» این جملهها میتواند برای ما شعار باشد، امّا از کسی که موهایش را در راه جهاد سفید کرده کاملاً پذیرفته است. حالا معصومه برایم نزدیک شده؛ میتوانم بپذیرم که در دامان چنین خانوادهای و در کنار چنان خانوادهای میتواند زنی پرورش پیدا کند که بشود زیر عکسی که کنار همسرش ایستاده و رو به دوربین میخندد نوشت: «معصومة رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة.»/مهر
source