مارکز درموردکافکا میگوید:«اگرمیدانستم که میتوان اینگونه داستان نوشت چه بساداستاننویسی رابسیارزودتر شروع میکردم.» این سخن مارکز به آن معناست که خود او و بسیاری از نویسندگان مکتب رئالیسم جادویی، در دهههای ۷۰ تا ۹۰، تحتتأثیر کافکا و داستان مسخ بوده و بخشی از الهامات داستاننویسی آنها متأثر از قلم این نویسنده آلمانی از سمت و سوی رئالیسم حرکت کرده و جهت دیگری پیدا کردهاند.مسخ داستان گره گوار است. مردی که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند که به حشرهای عجیب تبدیل شده است. داستان با یک جمله شگفتانگیز شروع میشود که همان ابتدا تکلیف خواننده را روشن میکند و در ادامه باقی رویدادها بهرغم اتفاق وحشتناک وعجیبی که درابتدای داستان رخ داده است با روشی کاملا رئالیستگونه وواقعگرایانه تا انتها روایت میشود. آنچه در ادامه باعث شگفتی مخاطب میشود همین امر است که این مسأله و موقعیت غیرقابلباور چنانکه باید، خانواده گره گوار را شوکه و هراسان نمیکند. آنها بیشتر از آنکه متحیر و متعجب باشند، ازعجز وناتوانی گره گوار برای رفتن به سر کار و رسیدن به مسائل روزمرهاش، ناراحت و کلافه میشوند.داستان بلند مسخ به شیوهای سرد و ملالآور روایت میشود. بهگفته برخی منتقدان، داستان مسخ و آنچه مدنظر کافکا بوده، نهاد و بنیاد خانواده است. در این داستان بلند اعضای خانواده همدیگر را درک نمیکنند و چندان توجهی به خواستههای هم ندارند. نکته قابل تأمل آنجاست که خانواده تا مدتی گرهگوار و نیازهایش را برطرف میکند و سعی در مراقبت از او دارد اما به محض آن که میفهمند امیدی به بازگشت او به کار و روزی رساندن به خانه نیست، هرکدام مشغول کار خود میشوند و رفتهرفته او را به حال خودش رها میکنند که این همان واقعیت تلخی است که حتی نهاد خانواده هم براساس قوانین سخت و غیرقابلفهم باقی نهادها عمل میکند. پایانبندی داستان و وضعیت رقتباری که راوی از گره گوار و عاقبتش روایت میکند و کنش خانواده نسبت به موقعیت پیش آمده، اوج تنش داستان است. بهواقع درتمامی آثار کافکا واقعیت زندگی روزمره انسان به کابوسی بزرگ بدل میشود که سرشار از رمز و رازهای دنیای درون است نه بیرون.
source